این حقیقتی آشکار و مستند است که هیچ مورخی نمیتواند از زیر بار پذیرش آن شانه خالی کند. با این حال، شاه تا پاییز سال۱۳۵۷، چندان احساس خطر نمیکرد. او مطلقاً به حمایت آمریکاییها وابسته بود و گمان میکرد اگر اتفاقی برایش بیفتد، آنها مانند مرداد سال۱۳۳۲، وارد میدان میشوند و رژیم او را با یک کودتای توأم با خشونت و خونریزی، حفظ میکنند. اما نه آمریکاییها و نه حتی خودِ شاه و اطرافیانش، برآورد دقیقی از اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران نداشتند و اصولاً قادر نبودند اقدام و رفتار مردم را درک و پیشبینی کنند؛ این مسئله در مورد شاه، دستکم نشاندهنده فاصله عمیق میان او و جامعه ایرانیان بود.
همین فاصله عمیق موجب میشد هر وقت صدای اعتراضی بلند شود، شاه بهشدت احساس ناامنی کند؛ او در مردادماه۱۳۳۲ و حتی خرداد۱۳۴۲، این واکنش را از خود نشان داده بود؛ اینکه اگر شرایط برای بقای وی و حکومتش سخت شود، بهترین انتخاب، فرار است!
محمدرضا پهلوی بهشدت از بحران عدم مشروعیت خود در ایران میترسید و همین مسئله بر آمادگیاش برای فرار میافزود. او یک فرار موفق را در ۲۵مرداد۱۳۳۲ و چند روز پیش از کودتای ۲۸مرداد تجربه کرد و حالا، در دیماه۱۳۵۷، در آستانه دومین تجربه فرار خود قرار داشت؛ تجربهای که البته آخرین تجربه فرار پهلوی دوم محسوب میشود.
چرا گریخت؟
صرفنظر از شرایط سیاسی و اجتماعی خاصی که شاه با اقداماتش، بهویژه در دهههای۴۰ و۵۰، یعنی ایام اوج دیکتاتوری او و تقویت گسترده و بیسابقه فضای امنیتی و پراختناق کشور بهوجود آورده و موجب خشم فزاینده مردم نسبت به رژیم پهلوی شده بود، ویژگیهای شخصیتی وی نیز در این فرار بزرگ تأثیر داشت و البته همانطور که اشاره کردیم، با توجه به تجربه فرار نخست و بحران مشروعیت، این اقدام برای محمدرضا پهلوی در حکم یک روش راهگشا بود که به باور وی میتوانست معجزه کند! اردشیر زاهدی، داماد سابق شاه و وزیر خارجه او، در خاطرات خود مینویسد: «شاه ... ضعف کاراکتر داشت و اصلاً به درد موقعیتهای مشکل و مواقع اضطراری نمیخورد.
او پادشاهی بود که برای مواقع آرامش ساخته شدهبود. به محض آنکه مشکلی پیش میآمد خودش را میباخت و سلسله اعصابش در هم میریخت». شاه از یک توهم مزمن رنج میبرد که این هم ناشی از شخصیت نامتوازن او بود؛ غرور و خودخواهیاش سبب شد هیچ کس نتواند گزارشی صحیح از وضعیت موجود در اختیار او بگذارد؛ درست همان رویکردی که در مورد پدرش، رضاخان نیز وجود داشت.
باور شاه به حمایت آمریکا، بدون ارزیابی شرایط کشور سبب میشد محمدرضا پهلوی، ایران سال۱۳۵۷ را همان ایران سال۱۳۳۲ فرض کند؛ او هرگز نتوانست و حتی سعی هم نکرد اهمیت و جایگاه رهبری را در یک نهضت مردمی بفهمد. طبیعی است ساختار شکلگرفته در اطراف او هم، متأثر از همین مسئله و البته، ترس دائمی شاه برای از دست دادن جایگاهش باشد.
زاهدی در این باره مینویسد: «باید بگویم اکثر فرماندهان ارتش [شاه] افراد بیوجود و فاقد ابتکار و ذلیل و زبونی بودند و تنها هنر آنها دزدی بود. پدرم (سپهبد زاهدی) میگفت شاه عمد دارد که افراد فاقد ابتکار و ذلیل و زبون را اطراف خود جمع کند تا این افراد قدرت کودتا و براندازی شاه را نداشته باشند» اما این تدارکات، نتوانست مانع تبدیل دومین فرار شاه، به آخرین فرار او شود.
نظر شما